آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره

آریان جون

یک پله ترقی

اریان جون بعضی اوقات میگه منو بذار رو صندلی بشینم و وقتی که میخواد بیاد پایین خودش صدام میکنه تا بیارمش پایین. امروز وقتی گذاشتمش رو صندلی کامپیوتر بشینه واه چند ثانیه از اتاق رفتم بیرون وقتی برگشتم با صحنه زیر رو به رو شدم   این هم اعلام رضایت   این هم کامیون سواری اریان ...
30 آذر 1390

روز پر از شاهکار

امروز صبح منو اریان با خاله سمیه رفتیم بازار.ولی از شانس بد ما همون اولای بازار یه آقایی ایستاده بود که بلدرچین میفروخت.اریانم که عاشق حیوونا،دربست اونجا ایستاد و هرکاریش میکردم نمیومد.وقتی هم به زور بغلش کردم که بریم منو میزد که بذارمش پایین و به سرعت نور خودشو میرسوند به جوجه ها. نهایتا خاله یه جوجه براش خرید که راضی بشه بیاد اما آقا کل قفس رو میخواست که مقدور نبود بنابراین به خاطر  گریه های بی وفقه مستر اریان از خیر بازار رفتن گذشتیم و برگشتیم خونه. الان هم تو خونه مون داریم بلدرچین پرورش میدیم: اینجا هم داره از پفیلایی که میخوره به جوجه میده: ...
30 آذر 1390

پسر ده دندونی من

گل مامانی یه هفته ای میشه که تعداد دندوناش به ده رسیده که خیلی خیلی اذیتش کرد. البته دو تا دیگه تو راه داره که امیدوارم خیلی اذیتش نکنه. این روزا سرم یه کوچولو شلوغه.اخه دو سه جلسه ای میشه که میرم کلاس خیاطی و از اونجایی که وقت ازاد و مفید بنده شبها بعد از اینکه اریان خوابید آغاز میشه این شبها مشغول خیاطی میشم و تا کارام تموم بشه وقتی نمی مونه که بیام نت. دلمون به شدت برای همه ی دوست جونامون تنگ شده. اریان یاد گرفته بگه آب هاپو چی میگه؟ ببعی چی میگه و بوقلمون چی میگه .این ها هم به اطلاعات عمومیش اضافه شده. میگم مامانی چند تا پسر داره ؟با اون انگشتای نازش یک رو نشون میده.اینطوری: طلای مامان به شدت نماز میخونه و سر...
30 آذر 1390

یلدایت مبارک

همه لحظه های پایانی پاییزت  پر از خش خش آرزوهای قشنگ   در آغاز زمستان هرگز زمستانی مباد  بهار آرزوهایت   یلدا مبارک . . .     ...
29 آذر 1390

مترجم اریان

اریان بگو بابا           میگه     بابا       بگو مامان        میگه    ماما       بگو نی نی      میگه    نی نا       بگو اب            میگه      به       بگو نون           میگه      به هر خوردنی که میگم بگو    ترجمه میکنه به :      ...
20 آذر 1390

اریان و محرم

سلام به همه ی دوست جونای خوبم بعد از چند روز بالاخره ما امدیم.یه چند روزی به دلیل پاره ای از مسایل اصلا حوصله نداشتیم من و اریان جیگرم 5-6 شب با هم رفتیم مسجد.اریان خان یاد گرفت سینه بزنه .تو مسجد کلی با خانم ها دوست شد.واسه دختربچه ها چشمک میزد و البته ناگفته نماند که خیلی هم اذیت می کرد.یه شب رفت تو مردونه که وقتی اقایون بلند شدند سینه بزنن پسرم کلی ترسید و گریان پست شد واسه من. روز تاسوعا و عاشورا هم رفتیم دسته که اکثرا تو بغل پدرجون بود و مادرجون براش یه طبل خرید که کلی باهاش حال می کنه. اندر احوالات اریان خان تو مسجد : هر چی هم سعی کردیم برا مسابقه یه عکس درست و حسابی ازش بگیریم نذاشت. ...
16 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد